افرا يا روز میگذرد...
یک داستان ساده، بازیهای بینقص و معرکه، نمایشنامة قابل تحسین، دکوراسیون متحرک و متناسب با جریان داستان... پایان شاد تصنّعی آخرش رو خیلی پسندیدم؛ یه جورایی طعنهای بود به همة قصههای الکی خوشی که به اصل زندگی اونقدرها شبیه نیست. یه داستان ساده رو بسیار هنرمندانه روی صحنه برده بود. دستش درد نکنه به خاطر این همه لذتی که بردم...
پ.ن: امشب رو دوست داشتم...
پ.ن: من آن دریای آرامام که در من فریاد همه توفانهاست...
ای ول! ديدی. من کشته مرده اون آخرش شدم. خيلی معرکه بودم. نمی دونم تو نمايش ديشب هم مردم اينقدر ميخکوب شده بودن که نيم دقيقه ای بعد از پايان نمايش حاضر نشن دست بزنن؟
آزادي= برابري
واقعا لذت داشت.ولی به نظر من يه کم زيادی داستانش ساده و روتين بود.نمی دونم شايد توقع بی خوديه که من دارم
خيلي نامردي كه همه تئاترا و فيلما رو ميري ميبيني. بايد خفه ات كرد.