ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی...
نه سرخوشیهای زودگذر، نه این دوستیهایی که روز به روز بیشتر به بیتاثیر بودنشون پی میبرم (بجز یکی، دو استثنا...) و نه دارویی و درمانی... سرانجامی برای این بیقراریها نیست...
چیزی درونم میجوشه... چیزی که ناآرومم میکنه...
چقدر امروز از این رفاقتهای بیهوده دلم گرفت... از اینکه اونطور که من رفیقام، رفاقت نمیبینم...
از این سردردها هم خستهام، از این داروهای بیتاثیر بیهوده!
باید کاری کرد، باید! اما نمیدونم چه کاری...
پ.ن: چرا بارون نمیياد؟! یه بارون حسابی... دلم پیادهروی طولانی زیر بارون میخواد... خیس شدن تا مغز استخوان...
پ.ن: امشب ساعت ۱۲:۳۰ میتونید پدیده ۲ ماه در آسمان (درخشندگی مریخ به مثابه ماه) رو مشاهده کنید.
راست ميگی. بايد کاری کرد. چه وبلاگ جالبی. بازم برات نظر ميذارم.
من نا رفيقم يعني؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۱. بابا امون بده. دو روز نميايم ميبينيم ۴ تا پست عقبيم. چقدر حرف ناگفته داری؟ ۲. بزار مثل من که تنها شده٬ حسرت همين رفاقت های آبکی به دلت ميمونه. ۳. منم بارون ميخوام!! بر و بچس رو جمع کن بريم با هم نماز باران بخونيم! ۴. چقدر راحت مينويسی. من اولش فکر ميکردم تو بلاگ ميشه راحت نوشت. ولی بازم رام سخته!!
منظورم از شده٬ شدی بود!! و منظورم از رام٬ برام بود
در همچين مواقعی من معتقدم بايد بلا نسبت عين ... کار کرد!!! همچين که وقتی بعدش کار نمی کنی همه چی برات مفهوم جديدی بگيره.